این روزها



دوشنبه 95.8.10

یکسال و یکی دوماه

چطور گذشت؟

انگار یهو همه چیز قطع شد

انگار همه چی شکست ولی واقعا اینطور نبود

نمیشه گردن درسا انداخت چون درسی نمیخونم من

فقط ی حس عادت شاید

شایدم نه

فراموشی

با اینکه اومدم و چن بار مرورش کردم

با اینکه چن بار خواستم بنویسم و نشد

با اینکه.

خیلی حرفا هست

خیلی.

تو فقط بگو

سردرگم کجایی؟



در پی ات من مسافر شبها

رهرو راه بی رهاوردی

یا بیا و چراغ بر ره کن

یا رها کن برو به نامردی

خاطراتت مکدر و مبهم

چهره ات، آه، رفته از یادم

راه شب، راه تلخکامی ها

داده از بن فنا و بر بادم

مانده از تو هزار قصه ی شب

مثل افسانه های دیو و پری

بی تو من شاهِ کشور قحطی

مانده ام در حصار در به دری

با تو گشتم هزار روز و یکی

با تو گشتم پر از غم و غصه

خاطرات هزار و یک شب را

در نگنجد هزار و یک قصه!!


تقریبا یکسال میگذره و من هم چنان تو یکی از طبقات بالایی برج شیشه ای ایستادم. همه خیابونا رو از این بالا میشه دید. پیاده رو ها و پیاده هایی که به هر کدوم دغدغه های خودشون رو دارن. دغدغه هایی که باعث میشه بالای سرشون رو نبینن. شایدم فقط از این بالا میشه دید. شایدم نه. به هر حال وقتی که من پایین رفتم تو پیاده رو، تو مغازه ها یا هرجای دیگه، می دیدمشونـــــــــ. همون طوری که از بالای برج شیشه ای می دیدمشون. اونا هم انگار فقط منو می دیدن. درست مثل وقتی که اون بالا ایستاده بودم و دور سرم می چرخیدن و خط و نشون می کشیدن!! وقتی از بالای برج نگاه میکردم با خودم می گفتم شاید دارن دنبال یکی دیگه می گردن. اصن از کجا منو میشناسن؟ من که هنوز خودمو بهشون نشون ندادم. من که هنوز حرکتی نکردم. ولی دقیقا دنبال من بودن! با اون چشمهایی که داشتن از حدقه در میومدن؛ بهم زل می زدن. با یه خنده کمرنگ روی لبهاشون که البته بیشتر شبیه منقار بودن. دور سرم می چرخیدن و هیچ کس متوجه ما نبود.

اوضاع وقتی بدتر شد که کم کم از پیاده های توی پیاده رو ها کم شد و کوچه ها خلوت شدن. با خودم می گفتم"عجب غروب قشنگی!" و بعد کابوس پرنده های سیاه که ریشخندم می کردن دوباره زنده شد. پرنده هایی که وقتی  بین جمعیتِ پیاده گم شده بودم؛ فراموششون کرده بودم. و حالا توی تنهاییم اومده بودن تا باهم بازی کنیم! از دیدن خنده ی محوِ روی منقارهاشون میخاستم داد بزنم. خنده هایی که بوی سیاهی میدادن. دوییدم تا شاید بتونم از دستشون فرار کنم. ولی اونا قبل از من به جایی می رسیدن که میخاستم برم. باز با خودم گفتم"من که هنوز شروع نکردم. چطوری تونستن پیدام کنن؟" ولی اونها خیلی خوب میدونستن دنبال کی می گردن و وظایفشون رو، مو به مو اجرا می کردن.

یکدفعه به خودم اومدم. هنوز توی یکی از طبقه های بالای برج شیشه ای ایستاده بودم و پرنده ها دور برج می چرخیدن. همه ی اینا تو یه نگاه بین ما تخلیه شد. 

شهر پر شده بود از آدم های منقاری و برج های شیشه ای.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

.:: علیرضا یونسی ::. طراحي و توسعه سئو سايت صدای دانشجو همه چی موجوده Richard دانلود دوبله فارسی بازی ها good Danielle سرزمین طلای سرخ فروشگاه اینترنتی محصولات زناشویی